اخ که چقد یه حرفایی توی گلوم هست و نمیتونم بگم 

چه اشکایی که فرو خوردم.


فقط یوقتایی اونقد دلم میگیره که هیچ چیزی تسلی بخش م نیست.


جز اون لحظه ای که در آغوش م گرفتمشو شونه مو یه تکیه گاه کردم برای دونه دونه اشکای ریزو غریبانه ش. 


چیزی که خودمم بهش نیاز داشتم. و دارم.



امروز رفتم به خونه ای که دیگه کسی در اون نیست و درش بسته س. دیگه کسی نیست که وقتی میرم بگه چرا جوکیدی. خوبی؟ لباس سیاه نپوش شاد بپوش. بهم گیر بده بگه چرا نمیخوری بخور به زور بهت شیرینی و میوه تا لحظه ای که خونه شی بخورونه و بگه اینا همه مال شماست که جوونین 

برامون شعر بخونه و رباعی کنه ضرب المثل بگه. 

دلم میخواد بازم دستشو تو دستم بگیرمو ببوسم 

هر وقت میومد خونه دست خالی نمیومد 

دلم برای کسی تنگه که بیشتر از ۱۹ سال از زندگیمو باهاش و در کنارش زندگی کردم 

دلم تنگه. 

رفتن به اون خونه . جای خالیش. ارومم نمیکنه.

رفتن به سر مزارش ارومم نمیکنه 


چقد کنار اومدن با مرگ عزیزان سخته. برای من سخته. خیلی سخته. 



بعدا نوشت: از اینکه خاطرتون رو مکدر میکنم عذر میخوام اما این فقط احساسات چند لحظه ی من بود نه اینکه دائما چنین حس و احساسی داشته باشم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رودان بهشت جنوب رباتیک گرگان - رباتیک آروند مديو پارسي گروه برنامه نویسی برگ پاییز خرید آپارتمان در ترکیه soldiership فروشگاه ماهی و میگو نادر Javein هُوَ الْحَیّ