My Note Book...



اول نویس: اونقدرام که فک میکنین غمگین نیستم 

قضاوتم نکنین.


ادامه نویس: برای امسال برنامه های خوبی دارم.

میخوام با دل و جرات تر بشم. میخوام مستقلتر از قبل باشم.

به هیچ کسی نمی خوام تکیه کنم .

میدونم که فقط خودمو دارم و باید روی پای خودم وایستم.

خیلی قوی نیستم اما سعی میکنم قوی بشم .

هر جا کم آوردم از اشک مایه بگذارم تا دوباره وایستم رو پام.


میخوام جدی تر از قبل با همه حرف بزنم. دیگه دلسوز نیستم. یه جورایی اگه بگید بی رحمه دروغ نگفتین شدم بی رحم.

دیگه آدم مهربون قبلی نیستم.

با اینکه راحت بهم میریختم اما الان دیگه اهمیت نمی دم. میخوام بی تفاوت باشم و بی تفاوت به زندگی بقیه زندگی کنم.

فقط میخوام خودخواه باشم و واسه خودم و دلمو شادی خودم زندگی کنم.

دیگه به حرف هیچ کسی دلم نمی خواد گوش بدم. 

دیگه خیلی چیزا رو نمی خوام داشته باشم. 


میخوام هر طوری شده قوی بشم و خودم تنهایی روی پای خودم بایستم و ضعیف نباشم. 


پ.ن. این روزا خوب میگذره. حس خوبی دارم.

کتاب میخونم.

پای لپ تاپ به کارام میرسم

تی وی میبینم.

فیلم و سریالایی که دوس دارم تو گوشی ریختمو میبینم.

و اینکه اگه خدا بخواد کم کم میخوام مجددا شروع کنم به یاد گیری یه زبان دیگه.


امسال سال تلاشه واسه من. 

به امید موفقیت. 

میخوام امسالو اینجوری به پایان ببرم و امیدوارم نتیجه + باشه نه -.

خدایا شکرت که در همه حال دارمت. 


سلام

دلم میخواد عمرم مثل برق و باد بگذره . زودتر تموم بشه. 

دلم میخواد خیلی از اتفاقا رو فراموش کنم.


فقط از خاطرم پاک بشه. بهشون فک نکنم اما میدونم که نمیشه فک نکرد. پس فرار نمی کنم.

فکر میکنم بارها تحلیل میکنم بارها ناراحت میشم. اما همیشه بهم گفته شده حست اشتباه از آب در اومده. 

فک میکنم باید برای یکبارم که شده باید فرار کنم. 


دلم میخواد مورد قضاوت قرار نگیرم اما خودم قضاوت میکنم. 


سال گذشته تنها سالی بود که اصلا قرآن نخوندم. چقد دلم میخواد قرآن رو باز کنمو بخونم. دلم میخواد یس بخونم. 


دلم بهت قرصه خدا خودت میدونی چقد دورم یا نزدیک. 

اگه دورم برم گردون و نزدیکم کن. اگه نزدیکم همونجا نگهم دار. و نزدیک ترم کن

فقط رهام نکن رهام نکن. به حال خودم نگذار باشم. 


سلام به همه دوستان 

چه اونهایی که میشناسم چه اونهایی که یواشکی خونن:)

امیدوارم حال همه خوب بوده باشه؟!



یه سوال: چهارشنبه سوری این هفته بود؟ یا هفته بعده؟

سمت ما که این هفته خبری نبود 

بازارم زیاد خبری نیست و حال و هوای عیدو نداره 


شلوغه اما یجوریه. غریبه 

کار کیفم رو تموم کردم و فقط نصب دهنه موند که واسه بعد سال گذاشتیم باشه. 

امسال نه دلم ماهی قرمز میخواد نه اجیل و شیرینی و نه شلوغی


حس عجیبیه یکم این روزا یه غمایی توی دلمه که قابل گفتن نیست. کسی درک نمیکنه کسی نمیفهمه. جز خودم. 

یهو میرم تو فکر. یهو یه چیزی در جواب بقیه میگم که اصلا ربطی نداره. فکرم یه جای دیگه ست و خودم پیش بقیه:) 


نمی دونم یعنی میدونم ولی بقیه نمی دونن. یوقتایی آدم از بس حرف داره سکوت میکنه یه وقتایی چون حرفی نداره سکوت میکنه. نمی دونم درک میکنین چی میگم یا نه. 


تا حالا پیش اومده کسیو که باهاش  کلی حرف دارین ببینین یا بهش زنگ بزنین ولی هیچی برای گفتن نداشته باشین؟

واسه من خیلی پیش میاد. خیلی. 



نمی دونم اینا چیه که نوشتم ولی نوشتم دیگه پاکم نکردم. 


گاهی اوقات این حرفا اشک میشه و میریزه ولی بقیه بهت انگ افسرده میزنن چون تو حرفی بهشون نمیزنی. 

فقط همین. بهتره دیگه ننویسم چون نمی دونم چیه دارم مینویسم:)



پ.ن. ولادت حضرت علی (ع) رو به تمامی شما عزیزان تبریک میگم. 

امیدوارم امسال رو به خوبی به پایان برسونید و سال بعدسال خوبی براتون باشه پر از اتفاقای خوب و غیرمنتظره

پیشاپیش سال نوی همه مبارک

در پناه خدا در سلامت کامل باشید. 

پ.ن. اصلا انتظار چنین پستی رو نداشتم اما شد 

پ.ن. اگر زمانی کامنتی رو پاسخ نگفتم یا به وبتون نیومدم یا در جای دیگه ای دردسترس نبودم منو ببخشید.


خدا جون دمت گرم واقعا دمت گرم که این شد زندگی من. خدایا شکرت. 


سلام

بعد چن روز کار زیاد امروز اومدم اینجا.

کامنتا رو پاسخ گفتم فقط دو تا موند که باید دقیق پاسخ بدم. کمی که نه خیلی جسما خسته م و به سختی دارم تایپ میکنم


بعضی نوشته های دوستان رو هم خوندم و اگه نظری داشتم نوشتم


هوا بارونیه و یه بارون خوب اومد هوا رو هم سرد کرده . 

کمی کار دوخت برای بعد عید قبول کردم.


از بس این ور و اون ور توی تمام این ده سال عمرم کار کردم و رفتار آدم ها و بدی ها و سواستفاده ها دیدم دیگه دلم نمی خواد برای کسی کار کنم.

هر چند همین الانم دارم واسه یه نفر کار میکنم اما خب تا حالا بدی ای ندیدم. و کارم موقته و تا چن ماه دیگه تموم میشه.

تازه از این ماه میتونم شروع کنم به پس انداز و تصمیم دارم واسه شروع کارم که حالا انشاالله وقتی بهش رسیدم بعد اینجا مینویسم و باهاتون درمیون میگذارم فقط تلاش کنم. از تلاش سعی میکنم خسته نشم. شرایط زندگی مثل گذشته نیست. 


تصمیم دارم واسه خودم و در محیط سالمی کار کنم. و خودم این محیط سالم رو بوجود بیارم. 


فعلا فقط دارم زحمت میکشم و میخوام فقط یه پولی پس انداز کنم واسه شروع کارم.

اصلا دلم نمی خواد برم زیر بار قرض و وام. اصلا خوب نیس ولی مجبور بشم ازشون استفاده میکنم


آدم های زیادی بهم گفتن مسولیت پذیری موفق میشی و حمایت عزیزای زندگیمم پدر و مادرم و خواهرامم دارم و همیشه براشون آدمی بودم که به هدفاش رسیده پس بازم میخوام که برسم به این هدفا. تلاش میکنم با اینکه خیلی خسته ممکنه توی این راه از لحاظ جسمی و شاید گاهی روحی بشم. ولی بازم سعی میکنم.


زندگیم خب به فکر زندگیمم که تصمیم دارم زحمت بکشم برای خودم این وسط یه سرگرمی هاییم جور میکنم چون مدتیه نه فیلم و سریال و نه کتابی خوندم و دیدم. 

توی زمان آزادم میشینم چن صفحه ای کتاب میخونم یا فیلم و سریال میبینم. خیلی برام اینجوری لذت بخش تر میشه. 


یه وقتایی واقعا کم میارم اما خب که چی ؟! بازم باید بلند شد و زحمت کشید. 


یه مدته دلم میخواد کلا از بعضی جاها دور بشم. و فقط منتظر اینم که خودم بتون م این شبکه ها رو رها کنم. 

هر روز که میگذره با توجه به کاری که می خوام انجام بدم میبینم یه چیزی لازمه که باید حتما مطالعه یا دنبال کنم و از اونجایی که سرچ زدن توی نت رو دوس ندارم میرم سراغ شبکه های مجازی. 


و باالجبار در این شبکه ها میمونم چون همه جا میتونم بهشون دسترسی داشته باشم با دنبال کردنشون. 

خلاصه ببینم کی از دس اینا خلاص میشم. یه مدت توی وبلاگ هم ممکنه کم بیام کم باشم. 


اینم اینجا نوشتم که یادم باشه چه تصمیمی و چه ذهنیتی الان داشتم و اگه به هدفم رسیده باشم چه ذهنیتی خواهم داشت. 


من میدونم دو سال دیگه اینجایی که الان هستم نیستم و جای بهتر و بالاتری هستم به امید خدا.


میدونم میتونم موفق بشم پس سعی میکنم. زحمت میکشم و باید موفق بشم. 


یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای خیلی دور 

می خواهم بیست و چند سالگیم را توی یک خانه ی 50_40 متری 

درست وسط شهر بگذرانم و خانم خانه ی مردی باشم که 

جز من و مادرش زن دیگری توی زندگیش نبوده. 

که شاید حلقه ی ازدواجمان را فقط روز عروسی دستش کرده باشد اما تعهدش را روزی هزاربار برای عالم و آدم جار می زند. 

برگردم عقب که وقتی توی صف قند و شکر کوپنی تکیه داده ام به دیوار به مردی فکر کنم که نسبت نزدیکی با "کوه" دارد. 

می خواهم برگردم به عقب و زن زندگی مردی باشم که خیلی "دوستت دارم" گفتن را بلد نیست اما خوب می داند کجای قلبم را لمس کند که روی ابرها راه بروم 

می خواهم بروم به روزهایی که بینی عمل شده و سیکس پک و ماشین شاسی بلند و رابطه های بی هویت و دوستی های اجتماعی مد نبوده اصلا 

و مردی را داشته باشم که "مرد" است 

که تمام روز فکر کنم 

به شام شبش 

به خستگی هایش 

به بودنش 

به مردانگیش و 

به همیشه برای "خودم" ماندنش 

یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای خیلی خیلی دور 

من نصفه و نیمه دوست داشتن را بلد نیستم. 

خسته ام از 

"رفتن" 

"تنها ماندن" 

طاقتم را طاق کرده این از دست دادن و از دست رفتن ها. 

من آدم این روزها نیستم. 

یکی بیاید مرا ببرد به قبل تر ها.



.

قشنگ بود قدیما همه چیزش قشنگتر بود. همیشه اینو میگم. ولی قدیما رو دیگه بهش بها نمیدم. من در زمان حال زندگی میکنم. اما این متن. این متن دلمو سوزوند. 


خدایا‌ شکرت. توی زندگیم تا حالا اشتباهی نکردم اما از الان به بعدو نمی دونم. سرنوشت من چیه میشه که حرف دلمو براورده کنی؟! 


میشه که حلالم کنین این اخر سالی!؟ 


اول اسفند رو با صبحی با ریزش بارونو هوایی دونفره شروع کردم 

هوایی که اکثرا دوستش داریم. 


به دلم هوای امروز خیلی چسبید. با این حالی که داشتم از صبح تا تقریبا غروب استراحت کردم و کلی آهنگ که دوست داشتم شنیدم.

توی وب یکی از دوستام یه آهنگی پخش میشد که خیلی دوستش داشتم و یه مدت بود نشنیده بودمش. 

حس کردم بهم یه هدیه داده شده. 

ممنونم ازت.



دوستتون دارم مراقب خودتون و خوبی هاتون باشید در پناه حق. 

حلالم کنید زودتر از اخر سال ازتون حلالیت طلبیدم چون میترسم یوقت بخاطر شلوغی کارا نباشم اون موقع. 


+مثل قدیم‌دوست دارم یه پست به اسم اخرین پست این ماه داشته باشم اما نمی دونم هستم یا نیستم. 

اگر ننوشتم این اخرین پستو، بدونید سال سختی بود سال بدی نبود اما سخت بود و سختترم میشه. باید قوی بود باید ساخت باید بود باید ناامید نشد.

برای من امسال خیلی متفاوت از هر سالم بود یه کسایی رو بدست اوردم یه کسایی رو از دست دادم.

خودم کلی تغییر داشتم که یسریاش مثبته و در مورد یسریاش میشه گفت اخلاق م رو تغییر دادم و از اون چارچوب قوانینم در اومدم. 

گاهی حس رها شدن دارم و گاهی حس خفگی. 

خفگی بخاطر شرایط نبودنا و دلتنگی و شرایطی که برای خودم ساختم. بخاطر سخت گرفتنا. قبلا اصلا زندگیو سخت نمیگرفتم اما جدیدا خیلی سخت میگیرم که اونم بخاطر شرایط سخت زندگیه. 

حس رها شدنه خیلی خوبه. بخصوص وقتی یه چیزی رو سخت میگیرمو بعدش کلا بی خیالش میشم. بی اهمیت میشم نسبت بهش. 


یوقتایی یه حرفایی رو نمیشه گفت باید حسشون کرد باید لمسشون کرد باید فهمید. کاش میشد این فکرا رو هم میشد گفت. 

فقط یچیزی مونده در من که کامل بتونم کنترلش کنم اونم اینکه هر چیزی رو که حس میکنم بیان نکنم اول مطمئن بشم‌و بعد بیان کنم پس باید سکوتو تمرین کنم. سکوت و ساکت بودن رو. 

حرفام به کجا رسید. نمی دونم چرا به اینجا رسید. 

حالا که دارم مینویسم یه چیزی که از پست قبل جا مونده رو هم بگم. 

پست قبل رو براساس شرایط سخت توی زندگی ها و جامعه و شرایط اقتصادی قصد داشتم‌بنویسم و این چیزی بود که دوست داشتم از این نوشته فهمیده بشه و مربوط به جامعه و وضع حاضرمون بود هر چند خیلی خوب نتونسته بودم بیان کننده این حالت باشم. ولی این چیزی بود که توی ذهن من شکل گرفته بود و جالبه که به طور ناخوداگاه به این صورت به رشته تحریر درامد. 

خلاصه لپ کلام:) 

حلالم کنید و باشید و سلامت باشیدو با عشق زندگی کنید:) 

قدر لحظه هاتونو بدونید. من از همین الان که این نوشته پست شد سعی میکنم از تک تک لحظه ها و دقایق زندگیم استفاده کنم. حتی اگر شده کسیو در این راه از دست بدم. تا الان ارتباطمو با یکی از دوستانم که رفیق چندین و چندساله بودیم قطع کردم افتخار نداره اما دلیل داره. کسی که توی غمت نباشه توی شادی هم نمیخوام باشه‌ کسی که فقط موقع ای که کارش پیشت گیره میاد سراغت بهتره نباشه. 

به طور کل دارم میگم از کی تا حالا شدیم ادمایی که از همدیگه سود میبریم. تا به امروز هر وقت مشکلی داشتم خودم دنبال راه حلش بودم فقط یکبار کمک گرفتم و خیلی این کمکه برام مزه شیرینی داشت چون کسی کمکم کرد که خوشحالم کرد کمکش. 


× امشب فقط از خودمو حس و حالم نوشتم اینا حس و حال و حرفای چند روزه قبلمه. فقط اون اهنگ مال امشبه که حس کردم یه هدیه بود و ناخوداگاه خوشحالم کرد. 




سلام بانو


حالتان امیدوارم خوب بوده باشد


امیدوارم زندگی بر وفق مرادتان باشد و زندگی را زندگی کنید نه روزمرگی.

 

 



+سلام


حال که اینگونه به من میگویید در پاسختان باید بگویم حالم نه خوب است نه بد. روزهایم خنثی و خالی از آدم میگذرد.


انسان های زیادی در اطرافم هستند که روزانه با آن ها وقت میگذرانم و با آن ها حرف میزنم اما از اینکه کدامین


آدم هستند بی اطلاعم.


آدم ها خوب است که علاوه بر انسان بودن، تو را نیز درک کنند و با تو سخن بگویند نه اینکه فقط وقتشان را برای شنیدن 


حرفهای تو بگذارند و به این فکر کنند که تو به آن ها نیازمندی.


هیچ انسانی به انسانی دیگر نیازمند نیست.


و اما زندگی.


مدتیست زندگی بر وفق مراد نیست.


حال خوش نیست.


چرا که آدم وقتی خوشبختی خود را در گرو حضور دیگران قرار دهد خوشبخت نیست.


چرا که خوشبختی از درون آدم ها سرچشمه میگیرد نه از بیرون و نه از حضور دیگران.


پس خوشبخت نیستم.


زندگی را گویی زندگی کردن سخت است.


اما زندگی را به روزمرگی گذراندن راحت.


وضعیت زندگی همه ما این روزها اینگونه است.


زندگی را به روزمرگی گذراندن.


و سپاس برای این نامه و آرزوهای خوبتان و سپاس برای اینکه وقتتان را برای خواندن پاسخ من در جواب نامه تان گذاشتید.


و برای همه دوستان آرزوی خوشبختی و زندگی را زندگی کردن دارم


پایان.


هر چند سخن ها بسیار است اما زمان اندک و به پلکی بر چشم زدن همه این روزها نیز می سوزد.


راستی به تازگی به فکر خرید 2 وجب خانه آن هم از نوع آخرت افتاده ام.


آیا خوب است؟!


وسع من در حد خرید همین خانه است و لا غیر.





+پ.ن. این طرز نوشتنو دوس دارم همین:)

+پ.ن. یچیزی به ذهنم رسید نوشتم. روزهام شاده. واسه خودم تصمیم دارم یه گلدون خوشکل برم بخرم و یه کاکتوس ناز. انشاالله هفته آینده میخرم. 



بعد نوشت: من خودمو آدم خوشبختی میبینم. خوشبخت هستم کاکتوسم واسم خریدم اونم نه یکی بلکه دو تا. :))

زندگیتون بر مدار آرزوهاتون بچرخه:)



اخ که چقد یه حرفایی توی گلوم هست و نمیتونم بگم 

چه اشکایی که فرو خوردم.


فقط یوقتایی اونقد دلم میگیره که هیچ چیزی تسلی بخش م نیست.


جز اون لحظه ای که در آغوش م گرفتمشو شونه مو یه تکیه گاه کردم برای دونه دونه اشکای ریزو غریبانه ش. 


چیزی که خودمم بهش نیاز داشتم. و دارم.



امروز رفتم به خونه ای که دیگه کسی در اون نیست و درش بسته س. دیگه کسی نیست که وقتی میرم بگه چرا جوکیدی. خوبی؟ لباس سیاه نپوش شاد بپوش. بهم گیر بده بگه چرا نمیخوری بخور به زور بهت شیرینی و میوه تا لحظه ای که خونه شی بخورونه و بگه اینا همه مال شماست که جوونین 

برامون شعر بخونه و رباعی کنه ضرب المثل بگه. 

دلم میخواد بازم دستشو تو دستم بگیرمو ببوسم 

هر وقت میومد خونه دست خالی نمیومد 

دلم برای کسی تنگه که بیشتر از ۱۹ سال از زندگیمو باهاش و در کنارش زندگی کردم 

دلم تنگه. 

رفتن به اون خونه . جای خالیش. ارومم نمیکنه.

رفتن به سر مزارش ارومم نمیکنه 


چقد کنار اومدن با مرگ عزیزان سخته. برای من سخته. خیلی سخته. 



بعدا نوشت: از اینکه خاطرتون رو مکدر میکنم عذر میخوام اما این فقط احساسات چند لحظه ی من بود نه اینکه دائما چنین حس و احساسی داشته باشم. 


مجددا سلام

داشتم کامنت پست هامو میخوندم که به این جوابی که خودم در پاسخ به کامنت یکی از دوستان داده بودم رسیدم :)


«حرف بسیار است اما شاید مجال گفتن نیست. 

گاهی نقطه بهترین راه است. 

برای گفتن حرف های ناگفته. 

سکوت. 

شاید آخرین راهست.

:ناراحت::ناراحت:


ممنونم از حضورتون»


واقعا سکوت آخرین راهه؟ چرا حرف نزنیم؟ چرا دلخوری ها و ناراحتی ها رو نگیم ؟ چرا حل نکنیم مشکلاتو؟ چرا ؟؟؟


من خودم تا جایی که بتون م میگم. میگم این کار ناراحتم کرد این اذیتم میکنه این خوشحالم میکنه . سکوتم کردم یوقتایی .اما بدتر شده بهتر نشده. ا ز این به بعد میخوام حرف بزنم. پس بشنو. 


+آهان راستی یه چیز دیگه اینکه. امسال برای من سال رفتن و ننوشتن بود اما دیدم من کلا نمی تونم اصن دور باشم. بازم هی اینجا پیدام میشد و مینوشتم. بهتره حرف رفتن هیچ وقت نزنم وقتی نمی تونم برم. معذرت میخوام اما ور دل همه تون هستم:)


سلام به همه.

اول ممنونم واسه دوستایی که بهم تسلیت گفتن. از همه ممنونم.


با اینکه ننه رفته و کلی خاطره ازش دارم و آخرین خاطره من ازش روی تخت بیمارستانه. بازم هر روز به یادشم.

چون پام ضرب خورده نتونستم دیروز برم سر مزار همین خیلی اذیتم کرد و کلی غمه توی دلم. همین که خوب بشم میزنم از خونه بیرون و میرم پیشش. 


فقط بخاطر یه سرماخوردگی همه این اتفاقا افتاد. تبدیل به عفونت ریه شد و بعدم ایست قلبی.



دلم زنجیر پاره کرده. قلبت یه دیوونه خونه س. 

دلم رد داده. 

واقعا مغز و دلم رد داده

---------------------------------------------------------------------

زندگی یه خط صافه واسه ادمی مث من--------------------------------------------

یه زمانی به مرگ و مردن و دنیای بعد مرگ خیلی فک میکردم اما دیگه نمی خوام فک کنم 



پایان زندگی توی یه چهارگوشه در زیر خاک سرد . چقد تصورش برام الان سخته. 

اگه زندگی اینه چرا زندگی کنیم؟ فلسفه زندگی چیه

اگه بگین ناامیده. هستم. دروغ نیس 



بهتره خودمو جمع و جور کنم بهتره یکم شاد باشم اگه میخندم واقعی باشه. 

پاشو. برو سر انجام کارات. کار عقب افتاده زیاد داری.


صبح انشاالله اول میرم دکتر. بعدم انشاالله کارهای مربوط به خودمو انجام میدم. از همین الان که نشستم پای لپ تاپ کارامو شروع کردم.

تنبلی بسه. باشگاهم که بخاطر پام باز عقب افتاد . واقعا بهش نیاز دارم

واقعا به آغوش گرمت توی یه همچین موقعیتی نیاز داشتم عزیزم اینکه کنارم باشی بهم حس آرامش بیشتری با حضورت بدی. از اینکه بازم بودی و بازم باعث میشدی لحظه ای از غمام دور بشم به خاطر فوت ننه ازت ممنونم. دلم میخواست بیشتر کنارم حضور میداشتی همین

خدایا شکرت. همین که کنار من هستی اما من قدر نمی دونم. شکرت.

+ روزی مث امروز ساعت 11 ظهر توی تنهایی از تزم دفاع کردم دو سال پیش.


همیشه تصمیماتم رو دنبال میکردم. 

هیچ کاریو بی پایان رها نمی کردم.

وبلاگم همینطوره. شاید یه سال ننویسم ولی بعد یه سال بنویسم.


یه وقتایی اصن دلم میخواد خلوت کنم هیچ کس دورو برم نباشه.

این روزا که به حضور خدا بیشتر نیاز دارم حسش نمی کنم. 

خیلی نگرانم. شبا با این فکر که صبح باز تو خواب و بیداری از بابا یا مامان میشنوم که داره میگه ما داریم میریم از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن بیاید مریضتون رو تحویل بگیرید میخوابم

حالش اصلا خوب نیست. 


از بس شب و نیمه شب تماس گرفته شده به تلفن خونه.

از بس پیام دادم پیام دادن خوابی؟ بیداری؟

خبر گرفتم چی شده؟ خبری شد؟ خوبه؟ چش شده؟ دکترا چی گفتن؟

تو راهی؟ کجایی؟ شیرازی؟ رسیدی نرو. بمون برو پیششون بیمارستان.


اگه بخوام بنویسم خیلیه 

یه نمونه ش پشت در آی سی یو ایستادن. ولی الان پشت در آی سی یو دیگه لازم نیست به ایستیم. ولی بازم میریم. من نه.کمتر اما بابا عموها عمه ها. میرن. دلشون طاقت نمیاره . 

دیروز رفتم پیش بابا . تنها بیمارستان رفته بود روی صندلی نشسته بود تنها. 

پیشش نشستم یه یک ساعتی 

بهش گفتم من بمونم شما برین گفت نه. گفتم بابا بمونم پیشت. میگه نه. برین شما.

اومدیم. پشت سرمون اومد بیرون. با فاصله چن قدم اومد بیرون. فقط یه حس و حال عجیبی دارم. 


خدایا من تو رو فراموش کردم؟؟؟؟ چرا حست نمی کنم. چرا یادت نمی کنم. چم شده. 


دلم 


دلم از خودم گرفته. 

میرم کلاس. سرمو گرم کردم. حوصله آهنگایی که بچه ها توی کلاس میزارن رو این روزا ندارم. هیچی نمیگم. ولی حوصله شونو ندارم.

موقع برگشتن آهنگایی که خودم دوس دارمو میزارم و میشنوم. کل این هفته رو تنها میرم و میام. دوس دارم یکم بیشتر راه برم. فقط بگردم 

لبخند تظاهری. خوب نیس.

  


آخ که چقد دلم پره

از این روزای سخت و سرد زمستون 



از کلاس گفتم. یه خانم خیلی پر حرفم تو کلاسمون هست که خیلی حرف میزنه. اصلا دوسش ندارم 

چقد دلم میخواد باهات یه دل سیر حرف بزنم


باز اومدم اینجا.

انگاری اینجا برام شده یه ایستگاه.

یه ایستگاهی که گاهی درش یه توقف کوچیک میکنم. 

خنده داره. 

کاش میشد یکسره رفت. مسیر اینقد بالا پایینی نداشت. 

این بالا پایینی هام دست خودمونه. 

کاش میتونستم مسیرو هموار کنم. 


اما اونوقت دیگه چه سود هر چی که ساده و راحت بدست بیاد . بی ارزش میشه.

کاش ارزش ها فهمیده میشد. 



خدا رو شکر


+هر روز به این پاها میگم 

مرا پیش یارم ببر

اما 

به محل کارم میرسم 

به محل خرید

به محل خواب.

آآآآآه

چقدر زود 

دیر میشه.


علیرضا روشن



++چقد زود دیر میشه. یه زمانی خیلی این حرفو میزدم ولی واقعا زود دیر میشه. قلبم درد میکنه. 


درست است که هیچ‌ چیز نمی تواند جای صحبت کردن را بگیرد؛ 

ولی گاهی اوقات خیلی چیزها جلوی صحبت کردن را می‌گیرد.


گاهی اوقات یک‌سری چیزها را نمی‌توان گفت.

گاهی اوقات میان حرف زدن قدرت برخی کلمات احساس نمی‌شود،

ولی موقع نوشتن و خواندن محسوس‌تر است.


گاهی اوقات دلخوری را باید نوشت؛ 

گاهی اوقات که نمی‌توان گفت دل شکستگی را باید نوشت

خوشحالی را باید نوشت

خنده را باید نوشت

گریه را باید نوشت

خشم را باید نوشت

عشق را باید نوشت

نفرت را باید نوشت.

گاه حرف‌ها شنیده نمی‌شوند.

بنویسید.



×این روزا زیاد دلم میگیره. 


این سه تا مورد جزو علایق منن:)))

دیروز از صبح تا شب فقط آهنگ گوش کردمو لذت بردم 

امروز سریال شهرزاد رو یه سه قسمتی نگاه کردم چند روزه شبی یه قسمت نگاه میکردم‌ اما امروز به خودم استراحت بیشتری دادم. 

همین چن دیقه پیش یه کتاب کوتاه رو تموم کردمو الان ۱۳ دلیل برای اینکه رو شروع کردم به خوندن.

چقد حالم خوبه. خیلی خوبه. 


از روی بیکاری اینجا نیستم هاااا

دارم کارامو پای لپ تاپ انجام میدم اما نمی دونم واسه ناهار چی درست کنم!!!!!!!!!!

آهنگم گوش میدم .:)))))


میدونم توام دلت یه جایی گیره

.

.

من داغونو تو بازم روبه راه کن

.

.

منو بازیچه این کوچه بارونی نکنی

.

.

عزیزم جوون خودت تو دلمو خالی نکن

.

.

منو آواره هر شهر و خیابونی نکن 

منو دیوونه زنجیری این کوچه نکن

جلوی همه داد بزن اسم منو 

آره فریاد بزن بگو که من عاشقمو



+خدایا شکرت برای همه اتفاقای توی زندگیم چه خوب چه بد فقط الان خوشحالم. این خوشحالی تا ابد. برای همه.


پاییز یه فصل خیلی قشنگه که همه مون دوسش داریم.

اما این قشنگیش رو دیگه توی مهر نمیبینم.

از مهر به خاطر بی مهری های زیادش متنفرم.

توی روزی مثل امروز و تاریخی مثل امروز یا اتفاق بد افتاد. درست دو سال شد دیگه.

فقط امروز بگذره. یکم حالم خوب شه. دلم میخواد ۲۹ رو از تقویم زندگیم حذف کنم اما ۲۹ مرداد یه اتفاق خوب مثل سالگرد عروسیه و ۲۹ شهریور تولد یه نفره. و جالبیش اینه این سه تا ۲۹ مربوط به یک خانواده س. 


چه دنیاییه. یک عدد توی سه ماه پشت سر هم به زندگی یه خانواده گره خورده.



فقط تموم شو . 


خرگوش بیچاره مونو گربه برده.

اینو از حمله غریب الوقوع دیشبش فهمیدیم


اومده بود سراغ این یکی خرگوش خدا رو شکر زبون بسته رو نجات دادیم.

دیگه تو حیاط نمی برمش.


هی گربه جان. دوباره ببینمت نگاه نمیکنم گربه اصیل ایرانی ای یا نه. میزنم میکشمت (تهدید به مرگ) :)))



آروم شدم

خیالم راحت شد یکم از ناراحتیم رو اینجا خالی کردم


خب راستش سابقه نوشتن من در اینجا چیزی حدود یک سال و سه ماهه و ۵ روز:)))

اما الان کلا یه هفته س بلاگ اسکای مشکل داره.

اولا اصلا اماری که واسه مطالب هست با امار ورودی نمیخونه‌ 

بعضی روزا صفره اما ۹ نفر امدن وارد وبت و مطلبتو خوندن و بعد یه نفرم لایک زده. خب این یعنی چی.

امار واسم مهم نیست. اما موضوع اینه من دیشب به بدبختی توی وب یکی از دوستام کامنت گذاشتم بعد امروز میبینم کامنتام همه ثبت شده!!!!!!!!!

خب بابا مشکل داره. درستش کنید. 

فقط امیدوارم یهو کامنتا و پستام نپره:/

با سپاس


این بار چیز مهمی ننوشتم فقط افکارمو برای فراموشی نوشتم و برای اینکه بتونم کارامو انجام بدم. 

عنوان 13 به در بدون تو رو در وب ابر ارغوانی خوندم و بسیار از این عنوان خوشم آمد و دوستش دارم. 13 به در بدون . (جای خالی که میتونه با اسم خیلی ها پر بشه گذشت)

شب سال تحویل امسال برام خاطره انگیزترین شبی بود که گذروندم.  

پر از حس و حال خوب بود و فراموش نشدنی.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام

یسری ویدیو و فایل از شادی مردم شهرم بخاطر سیل پخش شده. 

من چون ویدیو رو ندیدم کاری ندارم اما چون مردمو از نزدیک میبینم که بخاطر اینکه بعد 20 سال خشکسالی، آب وارد رودها و مسیل ها و رودخونه اصلی شهر و دریاچه داره میشه خوشحالن چون اینقدی آب هست که بتونن کشت کنن و در شهری که نون مردم از کشاورزیه و دامداریه زندگی کنن. خوشحالیشون رو درک میکنم.

این شهر محرومه. اما مردم خونگرم و مهربونی داره بخصوص روستایی ها. 

درسته شاید خونه هاشونو مجبور شدن خالی کنن اما خوشحالن


حداقل کاش اون آدمایی که به شادی مردم شهر من خرده گرفتن اول مزه خشکسالی و نداشتن نون و اوردنش سر سفره رو میچشیدن تا بفهمن یعنی چی. 

سیل سیله. ویران میکنه. درسته نیمی از مردم کشورم سیل زده هستن و منم ناراحتم. اما کاش به اینکه الان حداقلش توی یه شهر تونستن به اندازه ی خیلی کم این خسارتا رو مدیریت کنن خوشحال باشیم. اینکه دیگه مردمی نمردن. کسی آسیب ندیده.


همه ما هر شب با ترس اینکه فردا صبح چطوره اوضاع میخوابیم و صبح که بیدار میشیم خدا رو شکر میکنیم که هنوز اتفاقی نیوفتاده. 


شادی مردم توی این اوضاع به خاطر آب یا هر چی که هست نباید مسخره شه. 

چون جای اونها نبودید تجربه زندگیشون رو نداشتید.

چون منم جای اونا نیستم اما کنارشون بودم و جزوی ازشون هستم. 

من برای مردم سیل زده متاسفم اما کاش مسخره نکنیم.


فرهنگ یعنی چی؟ 

سیل اگه واسه عده ای غم به بار آورده برای عده ای هم شادی به همراه آورده. مگه بده؟

شادی که بهتر از غمه؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نورپردازي نما دنيا دست کيست گلاب اپ رایگان Mon coin de solitude Kim پخش تراکت در تهران داستان های خیلی خیلی کوتاه انجام پروژهای برنامه نویسی طراحی وب پی اچ پی php سالم بمانید